|
یکی بود یکی نبودغیر از خدای مهربون یه آدم بود وچند تا فرشته ویه بهشت بزرگ و قشششششنگ پر از میوه های رنگارنگ(ادامه بدم یه بیت شعر میشه واسه خودش) آقا آدم توی بهشت خدا واسه خودش خوش میگذروند ولی یه غم تو دلش بود. اون تنها بود وهم صحبتی نداشت.آدم دلش یه معشوق میخواست,از جنس خودش,معشوقی که روح خدا رو داشته باشه تا عشق الهی رو تو دلش شکوفاتر کنه خدا جون هم که از احوالات آدم با خبر بود,آستیناشو بالا زدو یه موجود از جنس آدم ولی خیلی زیباتر از اون که همون حوا خانم باشه رو خلق کرد القصه,این دوتا همدیگه رو دیدنو یک دل نه صد دل عاشق هم شدن حالا به نظرتون آقا آدم چجوری پا پیش گذاشت رفت پیش حوا خانم و گفت :سلام عزیزم من عاشقت شدم ,میشه یه مدت با هم باشیم ,همدیگه رو بهتر بشناسیم بعد که به توافق رسیدیم با هم ازدواج کنیم نه بابا از آقا آدم بعید بوده آدم مثل یه پسر خوب رفت پیش خداوگفت:میشه حوا خانم رو به همسری من در بیاری خدا هم که دید آدم پسر با اخلاق واهل کارو زن و زندگیه از طرفی حوا هم راضیه ,بله رو گفت واین دوتا جوون به هم رسیدن و زندگی مشترکشون شروع شد
صفحه قبل 1 صفحه بعد |